آرشا جونی نبض زندگیمآرشا جونی نبض زندگیم، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

مامی سارا و ماهیش

حرف دل

سلام ماهی من عشقم وجودم این وبلاگ و برای تو درست کردم میخام بدونی همیشه به یادتم از وقتی متوجه بودنت شدم خاطراتمونو برات نوشتم ولی وقتی با وبلاگ های دیگه اشنا شدم منم تصمیم گرفتم برات یه وبلاگ درست کنم تا همیشه داشته باشی الان که دارم برات مینویسم دقیقا 14 هفته ای و میدونم الان 8 سانتی هستی میخام دوباره خاطراتتو بنویسم ولی این دفعه اینجا عزیزم با اینکه من و بابا رضات منتظرت بودیم ولی روزیکه جواب ازمایش خونم و گرفتم خیلی خوشحال و در واقع شکه شده بودم اخه داشتم یه حس جدیدو تجربه میکردم اونروز من مثل همیشه بیمارستانم مشغول کار بودم اول شیفتی رفتم ازمایش خون دادم وسط شیفتم به خاطر کنجکاوی همکارام که زنگ زده بودن ...
20 آذر 1392

دلتنگی

عزیزم این روزا دلتنگتم دوست دارم زود اون تاریخی که قرار به دنیا بیای برسه من ببینمت میدونم صدای منو بابایی و میشنوی اخه همش باهات صحبت میکنیم با اینکه دیگه تکون خوردنتو حس نکردم ولی متوجه میشم شیطونی و به حرفامون گوش میدی اخه هر وقت باهات صحبت میکنیم میای جلو شکمم وقتی دست میزنم میبینم سفت شده ولی بقیه وقتها شل تره میدونم میری عقب نفسی داره به بابایی حسودیم میشه اخه واسه بابایی زود عکس العمل نشون میدی میای جلو خودتو سفت میکنی عاشق همین دوردونه بازی هاتم قند عسلم ازت میخام حالا که پیش خدایی واسه همه مامانهایی منتظر نی نیشون دعا کنی که زودی بیان پیش مامانشون نفسم اندازه بزرگی خود خدا دوست داریم      ...
20 آذر 1392

سونوگرافی NT

دوستان میدونم بارداری توام با استرسه. سونوگرافی NT هم از اون لحظاتی که تا جوابش کلی استرس میکشی چون تو این سونوگرافی ناهنجاریهای مادر زادی نشون داده میشه.واسه منم همینطور بود ماهی من روزیکه قرار بود برم سونوگرافی (1392/8/29 ) خیلی استرس داشتم اونروز و مرخصی گرفته بودم تا استرس دیر رسیدنو نداشته باشم مامانی من و باباییت هم همراهم بودن واسه سونو باید مایعات میخوردم تا حجم مثانه زیاد باشه وای که چقدر سخته دیگه داشت به کلیه هام فشار میومد وقتی نوبتم شد برم داخل همراهی نذاشتن بیاد تو خیلی دوست داشتم مامانی و باباییت میومدن داخل میتونستن واسه اولین بار ببیننت ولی نشد به جاش خودم تنها این لذت و بردم بازم یکی از اون لحظه های خوبی بود...
18 آذر 1392

چرا ماهی؟

سلام مامانی صبحت بخیر قند عسلم بووووسسس میدونم الان بیدار شدی و حتما داری خودتو میکشی آخیش پاشو صبح شده امروز میخام بهت بگم چرا ماهی کوچولو صدات میکنم هفته پیش (1392/9/10) من بازم مثل همیشه رفتم بیمارستان سر کار.اونروز اتاق عمل خلوت بود وقتی عملامون تموم شد منم رفتم اتاق استراحت یکم بخابم ولی شیطونکم مگه گذاشتی بخابم تا چشام اومد گرم بشه واسه اولین بار تکون خوردی هورراااا اره عشقم دوباره یکی از بهترین لحظات زندگیمو بهم دادی عزیز دلم اونروز تکون خوردنت مثل ماهی بود که بخاد خودشو از یه جای تنگ به یه جای بزرگتر ببره همچین مثل ماهی با یه تکونی دادی بعد رفتی سمت دیگه شکمم از اونروز بابایی همش سراقت و میگیره می...
18 آذر 1392
1